خاطره ای از ونه‌گات می‌تواند دریچه جدیدی به ذهنتان بگشاید.

زندگی در جامعه سودگرا و سطحی، آسیب جدی به احساس خوشبختی آدم‌ها می‌زند. برخی از ما شخصیت‌مان طوری شکل گرفته که تا در کاری بهترین نباشیم و در کسب سرمایه، سرآمد نباشیم، احساس آرامش نمی‌کنیم.

 

یک روز، وقت استراحت ناهار، یکی از باستان‌شناس‌ها از من یکی از آن سوال‌های آگاه‌کننده‌ای را که از جوان‌ها می‌پرسند، پرسید:

– آیا ورزش می‌کنی؟ ورزش مورد علاقه‌ات چیست؟

من به او گفتم که:

-نه من هیچ ورزشی نمی‌کنم و در مسابقه‌ای شرکت نمی‌کنم. من در تئاتر و گروه کر موسیقی فعالیت دارم و پیانو و ویولن می‌زنم و در کلاس‌های هنر شرکت می‌کنم.

او تعجب کرد و گفت که:

– خیلی عالی است.

من گفتم که:

-ولی نه! من در هیچ کدام از اینهایی که گفتم، خوب نیستم!

در اینجا بود که این باستان‌شناسی چیزی گفت که هرگز فراموش نمی‌کنم و در ذهنم نشست، چون هیچ کس قبل آن، چیز مشابهش را به من نگفته بود:

و این چیزی که باستان‌شناس به من گفت، زندگی‌ام را تغییر داد. به خاطر اینکه من از مرحله شکست و تباهی و تصور اینکه آدمی هستم که در انجام کارها نبوغ لازم را ندارم به شخصی تبدیل شدم که از انجام کارها لذت می‌برد.

من در محیطی پرورش یافته بودم که روی سود و موفقیتمتمرکز بود، بنابراین من را با افسانه نبوغ درگیر کرده بود و من تا پیش از گفتگو با باستان‌شناس تصور می‌کردم که تنها کارهایی که ارزش انجام دادن دارند، آنهایی هستند که من در آنها می‌توانم «برنده» شوم.

منبع:( یک پزشک)

دیدگاهتان را بنویسید